فعلا تصمیم گرفتیم تو همین خونه بمونیم و با کمی تغییر دکوراسیون و جابجایی وسایل استفاده بهینه ای از فضای موجود بکنیم . مگر اینکه اتفاق خاصی بیافته و مثلا قیمت خونه و رهن و اجاره خیلی بیاد پایین .
گفتم به شرطی آخرش هم این خونه رو بخریم !!!
الان که چهار ساله اینجا هستیم . یعنی از اول عروسیمون . کم کم سرقفلیش به ناممون میشه !!!
البته خداییش خونه خوبیه . مخصوصا از نظر نقشه . واقعا نسبت به آپارتمان های دو خوابه کوچیکی که من دیدم خیلی خوبه . اصلا فضای پرت نداره . ای کاش پارسال که خونه بالا نرفته بود پول داشتیم می خریدیمش . الان دو برابرش هم داریم و نمی تونیم همین خونه رو بخریم . ببین چقدر یه دفعه خونه رفت بالا .
ای بابا گیج شدیم . نمی دونیم باید چیکار کنیم
. هر فکر بکری هم که به ذهنمون می رسه وقتی دقیق تر دنبالش می کنیم
به در بسته می خوریم
. موضوع عوض کردن خونه هست . نمی دونیم بخریم ، بفروشیم ، رهن کنیم یا همین جا بمونیم ؟
اگه یه نفر می خواد برای تمام عمر منو از خودش زده کنه ، تو برخورد اول خیلی با من گرم بگیره و جوری رفتار کنه و حرف بزنه که انگار صد سال منو می شناسه !!! وای که چقدر اینجور آدم ها منو حرص میدن
. مخصوصا وقتی که توقع دارن من هم همونطور گرم و راحت باشم. آخه ندیده و نشناخته چرا باید گرم بگیرم
. اصلا چطور گرم بگیرم . این همیشه برای من یه مسئله بزرگه
. به نظر من اون چیزی که باعث نزدیکی انسان ها به هم میشه خاطرات ، علایق و عقاید مشترک هست که بدون شناخت و گذشت زمان هم نمی شه به اونها رسید
.
خوب من سعی می کنم این طور آدم ها رو درک کنم . خوب به هر حال هر کسی یه اخلاقی داره . ولی وقتی میشینن تو جلسه اول برای آدم از چیزهایی می گن
که خودم من خودم شاید تا یکی دو سال هم راجع به این مسائل با یه فرد جدید صحبت نکنم ، بیشتر جوش میارم
. اصلا حوصلمو سر می برن
. تو دلم میگم به من چه ربطی داره
؟ حالا که چی ؟ و دوست دارم هر چه زودتر از دست اون آدم فرار کنم. تقریبا چهر سال پیش بود که یه همچین تجربه ای داشتم . خدا رو شکر دیگه اون آدم رو ندیدم . ولی امکان داره به زودی ببینمش و بدتر از اون اینکه مجبور بشم باهاش رابطه داشته باشم (به هر حال بخاطر رعایت اخلاق و این حرفها ...) امیدوارم زنگ نزدن من تو این چهار سال و رفتار سردم باعث شده باشه بفهمن مایل به ادامه این رابطه نیستم و من رو تو رودرواسی قرار ندن .
وبلاگ هم مثل یه دفترچه خاطراته ... وقتی بعد از یه مدت طولانی میری سراغ یه وبلاگ قدیمی که ولش کردی ، یه حس عجیب به آدم دست میده . خیلی وقت ها با خودت میگی اون موقع چی فکر می کردی که این مطلبو نوشتی یا ...
در هر حال الان من یه همچین حسی دارم ...
لینک اون وبلگ قدیمی رو میذارم اینجا تا حداقل خودم فراموشش نکنم !
امسال کلی ترشی درست کردم . دو هفته پیش که یه سری ترشی مخلوط و لیته درست کردم و دیروز و امروز هم مشغول درست کردن سیر ترشی هستم . کار سختیه . مخصوصا که من سیرها رو پوست می گیرم . ولی خیلی خوب و قشنگ میشن . به شیشه های ترشی که نگاه می کنم یه حس خوب بهم دست میده . خیلی دوستشون دارم !
امسال برای هدیه روز زن حسین برام یه انگشتر نقره و یه شاخه گل خرید . البته سوپرایز نشدم چون خودم انتخابش کرده بودم ولی می تونم بگم این رو از بقیه طلا و جواهراتم بیشتر دوست دارم . با اینکه از همه ارزون تر هست . چون من بهش به عنوان یه شی هنری نگاه می کنم . به ویژه سنگ "جید" زرد رنگی که روش هست خیلی قشنگه . واقعا ارزش یه هدیه به قیمتش نیست . نمی دونم برای من که اینجوریه . یه چیزهایی برای آدم مقدس می شن . این انگشتر هم اینجوریه . مثل انگشتر فیروزه ای که از مشهد خریدم . اون رو با هیچ چیزی عوض نمی کنم . با اینکه اصلا قیمتی نداره . انگار به من انرژی می ده . همه جا باید دستم باشه .
نمی دونم چرا اینجوریم . از بی انگیزگیه یا تنبلی یا هر دوش ؟ در هر حال حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم . هزار تا فکر تو ذهنمه ولی دستم به انجام هیچ کدومشون نمیره . خیلی بده . کلی داره وقتم تلف می شه . این هفته هم که از اولش مریض و بی حال بودم . اینم شد مزید بر علت
دیروز برای سومین بار تو سال جدید مریض شدم و امیدوارم که آخرین بار باشه. نمی دونم هر سه دفعه هم یه جور مریض شدم . انگار حساسیت غذایی یا مسمومیت . تا اونجایی که پیگیر کردم تخم بلدرچین نباید حساسیت زا باشه ولی من پنجشنبه پیش و دیروز که خوردم به روزی افتادم که .... تمام دل و روده ام اومد بالا . تا شب حالت تهوع و اسهال داشتم . نمی دونم چه بلایی سر معده ام اومده . آخه قبلا هم تخم بلدرچین خورده بودم و مشکلی نداشتم . ولی این دفعه ...
درست مثل تعطیلات عید که شیراز بودیم و تو راه داراب به شیراز دنبلان خریدیم . شب مامان درست کرد و خوردیم و همون شب دوباره تهوع و ... تا عصر فرداش همین طوری نمی تونستم چیزی بخورم . با اینکه اولین بار نبود که دنبل می خوردم . تازه سال های پیش بیشتر هم می خوردم . خلاصه که یه حالی بودم دیروز ....
من از اون دسته آدم هایی هستم که همیشه کلی کار برای انجام دادن دارم . و همین طور کلی کارهای عقب مونده . نمی دونم چرا؟ البته اگه کاری زمانبندی خاصی داشته باشه من همیشه سر وقت یا حتی زودتر تمومش می کنم ولی کارهایی که مربوط به خودم هست رو خیلی پشت گوش می اندازم . در کل هیچ وقت نیست که من بگم بیکارم . به نظرم یه کم زیادی برای خودم کار می تراشم یا بهتر بگم قبل از تموم کردن کار قبل یه کار جدید رو شروع می کنم و یا حداقل به یه کار جدید فکر می کنم . می دونم خوب نیست . دارم سعی می کنم دیگه کار جدیدی برای خودم نتراشم .